معنی در میان گذاشتن

فارسی به انگلیسی

فارسی به ترکی

در میان گذاشتن‬

ortaya atmak, ortaya koymak

فارسی به آلمانی

در میان گذاشتن

In, Beifügung (f), Einfügen, Einlage (f), Einlegen


گذاشتن

Abfahren, Abschied (m), Abschneiden, Aufschnitt (m), Haben [verb], Kürzung (f), Lassen, Losfahren, Scheiden, Schliff, Schnitt (m), Verlassen, Einsetzen, Lassen, Vermieten, Zulassen

حل جدول

فارسی به عربی

در میان گذاشتن

فی، ملحق


گذاشتن

اجازه، اخترق، اربط، دع، قطع، له، منتجع

فرهنگ معین

گذاشتن

(مص م.) نهادن، قرار دادن، عبور دادن، گذرانیدن، سپری کردن، (مص ل.) عبور کردن، اجازه دادن، مهلت دادن، واگذاشتن، تسلیم کردن، وضع کردن، تأسیس کردن. - به جا گذاشتن، باقی گذاشتن، ترک کردن، رها کردن. 10 [خوانش: (گُ تَ)]

لغت نامه دهخدا

گذاشتن

گذاشتن. [گ ُ ت َ] (مص) نهادن. (برهان). هشتن. قرار دادن. وضع کردن. برجای نهادن: عذب، گذاشتن چیزی را. مغادره؛ ماندن و گذشتن. اغدار؛ سپس گذاشتن شتر و گوسپند را. حشر؛ به چرا گذاشتن ستور را شباروز. اسجال، گذاشتن مردمان را. خذلان، گذشتن یاری را. جمام، گذاشتن آب را تا جمع شود. تقطیع؛ گذاشتن اسب رمه ٔ اسبان راو از ایشان جدا شدن. خالاه، گذاشت آنرا:
خروشان زن آمدبه بهرام گفت
که کاه است لختی مرا در نهفت
بهائی جوالی همی داشتم
به پیش سپاه تو بگذاشتم.
فردوسی.
به انگشت از آن سیب برداشتش
بدان دوکدان نرم بگذاشتش.
فردوسی.
از مجلستان هرگز بیرون نگذارم
از جان و دل و دیده گرامی تر دارم.
منوچهری.
دشمن ز دو پستان اجل شیر بنوشد
بگذارد حنجر به دم خنجر پیکار.
منوچهری.
بسان سنان نیشتر داشتند
همی بر کژآکند بگذاشتند.
اسدی (گرشاسب نامه).
کجا رای پنهان شدن داشتی
نگین را ز کف دور نگذاشتی.
نظامی.
نقل است که در تقوی تا حدی بود که یک بار در منزلی فرودآمده بودو اسبی گرانمایه داشت، به نماز مشغول شد. اسب در زرع شد اسب را همان جای گذاشت و پیاده برفت. (تذکره الاولیاء).
قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت
نوشیروان نمرد که نام نکو گذاشت.
سعدی (گلستان).
|| اجازه دادن. رخصت دادن:
بفرمود تا پرده برداشتند
ز اسپش به درگاه بگذاشتند.
فردوسی.
و او را اندر شهر نگذاشت پس او بدر شهر فرود آمد و مشایخ بر او شدند و گفتندصواب بازگشتن تو باشد. (تاریخ سیستان). و بیامد و مردمان او را اندر قصبه نگذاشتند برفت و بدیه خویش.... فرودآمد. (تاریخ سیستان). و بسلام کس نرفتی و کس رانزدیک خود نگذاشتی و با کس نیامیختی. (تاریخ بیهقی).
گوئی اندر پناه وصل شوم
تو شوی گر فراق بگذارد.
انوری.
ایشان را بر بام کوشک بازداشت بی زاد و آب و بوقت افطار بیرون نگذاشت. (جهانگشای جوینی).
بگذار که بنده ٔ کمینم
تا در صف بندگان نشینم.
سعدی (گلستان).
|| تحویل دادن. ادا کردن: و هفتصد دینار هر سال به دیوان گذارند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 145). || عبور کردن. گذشتن. مرور کردن. طی کردن: و چون از آنجا [از سول به هندوستان] بروی تا به حسینان راه اندر میان دو کوه است و اندر این راه هفتاد و دو آب بباید گذاشتن. (حدود العالم).
سکندر بیامد هم اندر شتاب
سوی شهر ایشان و بگذاشت آب.
فردوسی.
به یک دست بربود ایزد گشسب
که بگذاشتی آب دریا بر اسب.
فردوسی.
پس آگاهی آمد به افراسیاب
که شاه جهانگیر بگذاشت آب.
فردوسی.
شب تیره با لشکر افراسیاب
گذر کرد از آموی و بگذاشت آب.
فردوسی.
ز بهر گوان رنج برداشتی
چنین راه دشوار بگذاشتی.
فردوسی.
همی بود تا رود بگذاشتند
به خشکی بدان روی برداشتند.
فردوسی.
به تابوت ازآن دشت برداشتند
سه فرسنگ بر دشت بگذاشتند.
فردوسی.
سپاه از لب آب برگاشتند
بفرمود تا رود نگذاشتند.
فردوسی.
فرودآمد از کوه و بگذاشت آب
بیامد بنزدیک افراسیاب.
فردوسی.
بر این همنشان رود بگذاشتند
همه راه را خانه پنداشتند.
فردوسی.
از بیابانهای بی ره با سپه بیرون شدی
چون مراد آمد ترا بگذاشتی دریا سوار.
فرخی.
بر چنین اسبی چنین دشتی گذارم من شبی
تیره چون روز قضا و تنگ چون روز محن.
منوچهری.
دولت به رکوع آید آنجا که تو بنشینی
نصرت به سجود آید آنجا که تو بگذاری.
منوچهری.
|| عبور دادن. گذراندن:
به باغ اندر آوردگاهی گرفت
چپ و راست هرگونه راهی گرفت
همی هر زمان اسب برگاشتی
وز ابر سیه نعره بگذاشتی.
فردوسی.
همی ماهی از آب برداشتی
پس از گنبد ماه بگذاشتی.
فردوسی.
بفرمود تا پرده برداشتند
ز درگاهشان شاد بگذاشتند.
فردوسی.
همان تیغزن کندر شیرگیر
که بگذاشتی نیزه بر کوه و تیر.
فردوسی.
ز که با سپه نعره برداشتی
غو کوس از چرخ بگذاشتی.
اسدی (گرشاسب نامه).
بنزدش یکی چشمه و آبگیر
که پهناش نگذاشتی کس به تیر.
اسدی (گرشاسب نامه).
کجا گرز بر زخم بگماشتی
زمین از بر گاو بگذاشتی.
اسدی (گرشاسب نامه).
ز آب گنک سپه را به یک زمان بگذاشت
به یمن دولت و توفیق ایزد دادار.
فرخی.
از پی آنکه در از خیبر برکند علی
شیر ایزد شد و بگذاشت سر از علیین.
فرخی.
گذاره کرده بیابانهای بی فرجام
سپه گذاشته از آبهای بی فرناد.
فرخی.
چنان شادی افزود مهراج را
که بگذاشت از اوج مه تاج را.
اسدی (گرشاسب نامه).
ز بالای مه نیزه بفراشتی
ز پهنای کُه خشت بگذاشتی.
اسدی (گرشاسب نامه).
من از پند او روی برگاشتم
ترا سر ز خورشید بگذاشتم.
اسدی (گرشاسب نامه).
به نیکوترین پایه ام داشته ست
سرم را ز خورشید بگذاشته ست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| طی کردن. سپردن. گذرانیدن. (برهان). و راه و عمر... را:
نخفتی به منزل چو برداشتی
دو روزه به یک روز بگذاشتی.
فردوسی.
پس آنگه یکی هفته بگذاشتند
همه ماتم و سوک او داشتند.
فردوسی.
چو نخجیراز آنجا که برداشتی
دو روزه به یک روز بگذاشتی.
فردوسی.
بشادی همی روز بگذاشتیم
ز تاج کئی بهره برداشتیم.
فردوسی.
از او من نهانت همی داشتم
چه مایه به بد روز بگذاشتم.
فردوسی.
همه زیج و صلاب برداشتند
بدان کار یکهفته بگذاشتند.
فردوسی.
جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار
به ایوان چه بری رنج و به کاخ و ستن آوند.
طیان.
به شادکامی شب را گذاشتی برخیز
به خدمت ملک شرق روز را بگذار.
فرخی.
نوروز ونوبهار دلارام را
با دوستان خویش بشادی گذار.
فرخی.
دلا با تو وفا کردم کز این بیشت نیازارم
بیا تا این بهاران را بشادی با توبگذارم.
فرخی.
یک ره که گیتی گذشت خواهد
بی می نباید گذاشت ایام.
فرخی.
شبی گذاشته ام دوش خوش به روی نگار
خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یار.
فرخی.
بدین غم اندر نگذاشتم سه سال تمام
چنین سه روز همانا گذاشتن نتوان.
فرخی.
هزار مهر مه و مهرگان و عید بهار
بخرمی بگذار و تو شادمانه بمان.
فرخی.
بفال نیک تو را ماه روزه روی نمود
تو دیر باش و چنین روزه صدهزار گذار.
فرخی.
این مهرگان بشادی بگذار و همچنین
صد مهرگان بکام دل خویش بگذران.
فرخی.
خدایگان جهان باش وز جهان برخور
بکام زی و جهان را بکام خویش گذار.
فرخی.
تا روز بشادی بگذاریم که فردا
وقت ره غزو آید و هنگام تکاپوی.
فرخی.
به تندرستی و شاهنشهی و روزبهی
همی گذار جهان را بکام و تو مگذار.
فرخی.
و این شهر را سخت دوست داشتی که آنجا روزگاری به خوشی گذاشته بود. (تاریخ بیهقی).
دو هفته خوش و شاد بگذاشتند
از آنجا خوش و شاد برداشتند.
اسدی (گرشاسب نامه).
شب و روز جز شاد نگذاشتم
ز هر خوشئی بهره ای داشتم.
اسدی (گرشاسب نامه).
به آرام دل روز چندی گذاشت
چنین تا دگر شد ز تخمی که داشت.
اسدی.
سپهر از برم سال نهصد گذاشت
کنون آب از آن تاختن بازداشت.
اسدی (گرشاسب نامه).
بهم هفته ای شاد بگذاشتند
بر از کام و آرام برداشتند.
اسدی (گرشاسب نامه).
ای امیر مهربان این مهرگان خرم گذار
فر و فرمان فریدون ورز و با فرهنگ و هنگ.
؟ (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی نخجوانی).
تاز بهر یکی که پنجه سال
عمر بگذاشت بی نماز و طهور.
ناصرخسرو.
کسی کز راز این دولاب پیروزه خبر دارد
به خواب و خور چو خر عمر عزیز خویش نگذارد.
ناصرخسرو.
به بر سگال شبی من چنان گذاشته ام
که تا به گردن آب است و تا به حلق خلاب.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 34).
و روزگار اندر محنت و شبانی کردن همی گذاشتند. (مجمل التواریخ و القصص).
هزار قرن به شادی و خرمی بگذار
به لحظه ای دل خودرا دژم مدار و نژند.
سوزنی.
روزها به عبادت گذاشتی و شب ها به طاعت زنده داشتی. (سندبادنامه). چند روز بر این صفت بگذاشتند تا رمه کفار بتمامی مجتمع شدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 350). جوانی هست ودولت نیز داریم
جوانی را بتلخی چون گذاریم.
نظامی.
چه مشغولی از دانشت بازداشت
به بی دانشی عمر نتوان گذاشت.
نظامی.
گفت: در این ساعت که انگشت شهادت بگشادی در سرم ندا کردند که احمد، بهرام هفتاد سال در گبری بود ایمان آورد تو هفتاد سال در مسلمانی گذاشته ای تا عاقبت چه خواهی آورد. (تذکره الاولیاء عطار).
تو با ما روز و شب در خلوت و ما
شب و روزی بغفلت میگذاریم.
سعدی.
بلا دید و روزی به محنت گذاشت
به ناکام بردش بجایی که داشت.
سعدی.
ای که با زلف و رخ یار گذاری شب و روز
فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری.
حافظ.
|| طی کردن. سپردن مکان را. گذاشتن مکان:
دو چندان کجا راه بگذاشتند
یکی چشم ز ایرج نه برداشتند.
فردوسی.
بدین سان همه راه بگذاشتند
همه راه را باغ پنداشتند.
فردوسی.
بسی رنج دانم که برداشتی
بسی راه دشوار بگذاشتی.
فردوسی.
بر او آفرین کرد کای شهریار
همیشه به شادی جهان را گذار.
فردوسی.
بدین آمدن رنج برداشتی
چنین راه دشوار بگذاشتی.
فردوسی.
فرستادم این بار طوس وسپاه
ازاین پس من و تو گذاریم راه.
فردوسی.
سواران همه نعره برداشتند
بدان خرمی راه بگذاشتند.
فردوسی.
گفتا برو بنزد زمستان بتاختن
صحرا همی نورد و بیابان همی گذار.
منوچهری.
سپاه برگرفت و هیرمند بگذاشت. (تاریخ سیستان). و خواست که بیابان بگذارد. (تاریخ سیستان). باز بخواستی شد و بیابان بگذاشت. (تاریخ سیستان). بسیار مضایق ببایست گذاشت تا به نزدیک نماز پیشین آنجای رسید. (تاریخ بیهقی).
سپاه ازلب رود برداشتند
چو یک نیمه زآن بیشه بگذاشتند.
اسدی (گرشاسب نامه).
دلا چه داری انده به شادکامی زی
بتا به غم چه گذاری به ناز و لهو گراز.
مسعودسعد.
وبر پی او رسولان روان کرد او مسافتی تمام گذاشته بودو بر او نرسیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). تا آخر روزمنازل میگذاشتی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 409). || طی کردن و سپردن زمان را:
چنین گفت کای نامور شهریار
همیشه جهان را بخوبی گذار.
فردوسی.
و جهان را بخرمی گذاشت و به نام نیک از جهان بیرون شد. (نوروزنامه). زمستان گذاشتند در غایت خوشی. (چهارمقاله ٔ عروضی). || یله کردن. بازگذاشتن. ترک کردن. رها کردن و این لفظ به ذال معجمه و زای معجمه هر دو درست است. (آنندراج): خلا القوم، گذاشتندچیزی را و اختیار کردند غیر او را. تسییب، گذاشتن ستور را بر سر خود. قلاه، گذاشت و جدا شد از وی. الهاه، گذاشتن کاری را بعجز. اَتراک، گذاشتن چیزی را. نَسوَه، گذاشتن عمل. تسریح، به چرا گذاشتن ستور را. عُجوف، گذاشتن طعام را با وجود اشتها، ایثار باشد یا نه. (منتهی الارب):
ملول مردم کالوس بی محل باشد
مکن نگارا این خوی و طبع را بگذار.
ابوالمؤید بلخی.
دیوار کهن گشته نه بردارد پادیز
یک روز همه پست شود رنجش بگذار.
رودکی.
که بگذارد این شهر ایران همی
کند روی فرخنده پنهان همی.
فردوسی.
چنین گفت با نامور خوبروی
که مگذار این را ره چاره جوی.
فردوسی.
برآمیختند آن کجا داشتند
به گاه خورش دوک بگذاشتند.
فردوسی.
به ایران اگر دوستان داشتی
به یزدان سپردی و بگذاشتی.
فردوسی.
همان نیز نستور پور زریر
کز او بیشه بگذاشتی نره شیر.
فردوسی.
برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه
به کهتر سپرد و خود آمد به راه.
فردوسی.
دلش گاه و بیگاه بد با خدای
بدی پیش او گاه و بیگه بپای
که بتخانه را هیچ نگذاشتی
کلید در پرده او داشتی.
فردوسی.
نه حدیث دل از میان بگذار
نبود خود به دل مرا فرمان.
فرخی.
حرب را از سیستان معزول کرد و محمدبن عروان بعمل سیستان آمد بزرگان سیستان وفدی سوی عبداﷲ عمر فرستادند به عراق و اندرخواستند تا حرب را بگذاشتند. (تاریخ سیستان). ازهر گفت من نکانک و نژند زال خورده ام عمرو [بن لیث] سیم از خزینه بداد و مرد [خونی] را بگذاشت. (تاریخ سیستان). و آنجا صلح کردند به شرطها و حسن [بن علی علیه السلام] امارت بگذاشت. (تاریخ سیستان). خطبه کرد محمدبن زید را و او به طبرستان بود و خطبه ٔ معتضد [باﷲ عباسی] را بگذاشت. (تاریخ سیستان). سلطان [مسعود] میگوید که خواجه روزگار پدرم آسیبها دیده و رنجها دیده است و ملامت کشیده و سخت عجب بوده است که وی را زنده بگذاشته اند. (تاریخ بیهقی). امیر گفت آن ولایت بزرگ و فراخ را دخل بسیار است و به هیچ حال نتوان گذاشت پس آنکه گرفته آمده است به شمشیر. (تاریخ بیهقی). چون شب تاریک شد آن ملاعین بگریختند و دیه بگذاشتند. (تاریخ بیهقی). ای مسعدی مرا به خویشتن بگذارکه سلطان مرا هم از پدریان میداند. (تاریخ بیهقی).
گر عاقلی ز هر دو جماعت سخن مگوی
بگذارشان به هم که نه افلح نه قنبرند.
ناصرخسرو.
بگذارش تا بدین همی خرد
دنیای مزور و حطامش را.
ناصرخسرو.
دیواری فرمود بر دو سه فرسنگی این موضع و پس آن [آن دیوار را] بگذاشت. و اگر دانمی که رومیان دین عیسی بگذارندی مسارعت نمودمی در ظاهر کردن مسلمانی. (مجمل التواریخ). عاجزتر ملوک آن است که... هرگاه حادثه ای بزرگ افتد... موضع حزم و احتیاط بگذارد. (کلیله و دمنه).
آز مانند خوک و خرس شناس
آز بگذار و از کسی مهراس.
سنایی.
آید به تو هر پاس خروشی ز خروسی
کای غافل بگذار جهان گذران را.
سنایی.
ترا یزدان همی گویدکه در دنیا مخور باده
ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخورحلوا
ز بهر دین بنگذاری حرام از حرمت یزدان
ولی از بهرتن مانی حلال از گفته ٔ ترسا.
سنایی.
حلاج دکان گذاشت ایراک
جز آتش در دکان ندیده ست.
خاقانی.
و سیرت انسانی گذاشته و طبیعت حیوانی گرفته. (از نامه ٔ تنسر از ابن اسفندیار).
کدامین دیو طبعم را بر این داشت
که از باغ ارم بگذشت و بگذاشت.
نظامی.
نظامی گرزه ٔ زرین بسی هست
ره تو زهد شد مگذارش از دست.
نظامی.
فاروق گریست و خواست که خلافت را بگذارد و صحابه در میان فریاد کردند... کار چندین مسلمان ضایع نتوان کرد. (تذکرهالاولیاء). پس به ایشان نگریست، گفت: انی انا اﷲلا اله الا انا فاعبدونی. گفتند این مرد دیوانه شد اورا بگذاشتند و برفتند. (تذکرهالاولیاء عطار). و گفت دنیا چه قدر آن دارد که کسی گذاشتن او کاری پندارد که محال باشد. (تذکره الاولیاء عطار). یکی از او وصیت خواست، گفت: باطن خویش با حق گذار و ظاهر خویش به خلق ده... (تذکرهالاولیاء عطار).
نی گمانی برده ای تو زین نشاط
حزم را مگذار و میکن احتیاط.
مولوی (مثنوی).
نفسی سرد برآورد ضعیف از سر درد
گفت بگذار من بی سر و بی سامان را.
سعدی (بدایع).
عقل و ادب پیش گیر و لهو و لعب بگذار. (گلستان).
کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد، گفت: شنیدم که فلان دشمن ترا خدای برداشت، گفت: هیچ شنیدی که مرا بگذاشت. (گلستان).
عالم طفلی و خوی حیوانی بگذاشت
آدمی طبع و ملکخوی و پری سیما شد.
سعدی.
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران.
سعدی.
... سقط گفت و سنگ برداشت و هیچ از بیحرمتی نگذاشت. (گلستان). دوستی را که بعمری فرا چنگ آرند به یک خطا نگذارند. (گلستان).
شیرین جهان تویی بتحقیق
بگذار حدیث ماتقدم.
سعدی.
چه میخواهم از طارم افراشتن
همینم بس از بهر بگذاشتن.
سعدی (بوستان).
بزلف گوی که آئین سرکشی بگذار
بغمزه گوی که قلب ستمگری بشکن.
حافظ.
|| نادیده گرفتن. بخشیدن. چشم پوشی کردن:
گناه از گنهکار بگذارد اوی
پی مردمی را نگه دارد اوی.
فردوسی.
بیت بالا در نسخه ٔ خطی چنین ضبط شده:
گناه از گنهکار بگذاشتن
ره مردمی را نگه داشتن.
فردوسی.
|| دور کردن. محو ساختن. از بین بردن:
ز دل یاد او هیچ نگذاشتی
امید از جهان سوی او داشتی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
شب و روز از دیده نگذاشتی
ز هر کس گرامی ترش داشتی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| راه دادن. رخصت دادن. اجازه دادن: روزی به در آن گرمابه شدیم که ما را در آنجا نگذاشتند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). که فلان روز ایشان را در حمام نگذاشتیم. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). گفتیم اکنون که ما را در حمام گذارد. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). و سبب آنکه میخواره را گاه گاه قی افتد و گاه اسهال، نگذارد که خلط بد در معده گرد آید. (نوروزنامه). گویند ابلیس علیه اللعنه دم خر بگرفت و در سفینه ٔ [نوح] رفت نمیگذاشتندش. (مجمل التواریخ).|| محول کردن. گذاشتن کاری به کسی. واگذاشتن. بازگذاشتن. سپردن. کار به کسی گذاشتن. تفویض: وکل، کار با کسی گذاشتن. (زوزنی):
که من تاج شاهی سپارم به تو
همان گنج و لشکر گذارم به تو.
فردوسی.
به دیوانش کارآگهان داشتی
به بی دانشان کار نگذاشتی.
فردوسی.
ای خدا مگذار با من کار من
ور گذاری وای بر کردار من.
مولوی.
بلبلا مژده بهار بیار
خبر بد به بوم بازگذار.
سعدی (گلستان).
تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار
بازی و ظرافت به ندیمان بگذار.
سعدی (گلستان).
|| منعقد کردن. فاتحه گذاشتن. ختم گذاشتن: در مسجد ختم گذاشته بودند. (تداول عامه).
|| انجام دادن:
خدمت مجلس جمال الملک
چون توانی گذاشت نیک نگر.
مسعودسعد.
|| عرضه کردن به. گردن زدن. کشتن با شمشیر و جز آن:
سراسر به شمشیر بگذاشتند
ستم کردن کوچ برداشتند.
فردوسی.
|| عرضه ٔ شمشیر کردن:
مبارزانی بر تیغ او به تیغ گذاشت
که هر یکی را صد بنده بود چون عنتر.
فرخی.
فعل گذاشتن با پیشاوندهای «بر» «با« »در» «باز« »اندر» «فرو» آید و معانی مختلف دهد.
- اسم گذاشتن، نامیدن کسی یا چیزی را به نامی.
- بار گذاشتن... دیگ را، دیگ را با لوازم آن بر روی آتش گذاشتن جهت طبخ.
- بازگذاشتن، ادا کردن. بجا آوردن:
من خوب مکافات شما بازگذارم
من حق شما بازگذارم بسزاوار.
منوچهری.
- || رها کردن. ترک گفتن: ندانم که کار کجا بازایستد که این ملک رحیم و حلیم و شرمگین را بدو باز نخواهند گذاشت. (تاریخ بیهقی). روی به هراه آورد و نیشابور بازگذاشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). اژدهایی پدید آمده بود... و وحوش از بیم او گذر نتوانستند کرد و ولایت بازگذاشتند و او تا بسیاری (بساری ؟) بیامدی... (تاریخ طبرستان). و از تهور و تهتک و بی سامانی اتباع بیشتر از او متنفر شدند و برگردید و او را بازگذاشتند. (تاریخ طبرستان).
- باز گذاشتن دری را یا در چیزی را، گشاده گذاشتن آن.
- برگذاشتن، رها کردن. یله کردن. سر دادن:
فرودآمد و اسب را برگذاشت
بخفت و همی دل پراندیشه داشت.
فردوسی.
- || بالا بردن. افزون داشتن. افزون کردن:
برکشیدی مرا به چرخ برین
قدر من برگذاشتی ز قمر.
فرخی.
- بهم گذاشتن... چشمها را، روی هم نهادن پلکها...
- بهم گذاشتن... کتاب را، بستن آن.
- پا به سال گذاشتن، بزرگ شدن به سن.
- پا روی حق گذاشتن، حق را پایمال کردن. حقیقت را نگفتن.
- پیزی کسی را جا گذاشتن، دل کسی را به دست آوردن. به میل کسی کاری کردن.
- تخم گذاشتن، بیضه نهادن.
- تله گذاشتن، دام نهادن.
- تَنگ گذاشتن، چنانکه بادنجان پخته و پنیر را تا آب آن بیرون شود.
- جا گذاشتن، فراموش کردن چیزی را درجائی و با خود نبردن.
- جای گذاشتن، فرار کردن. تخلیه کردن. رها کردن:
زن و کودکان بانگ برداشتند
به ایرانیان جای بگذاشتند.
فردوسی.
- ختم گذاشتن، انعقاد مجلس فاتحه.
- درگذاشتن، بخشیدن. اغماض کردن: گفت: درگذاشتم، بازگرد این شغل بر تو قرار گرفت. (تاریخ بیهقی).
کسی را که عادت بود راستی
خطایی کند درگذارند از او.
سعدی.
اگر می نترسی ز روز شمار
از آن کز تو ترسد خطا درگذار.
سعدی.
نه کورم ولیکن خطا رفت کار
ندانستم از من گنه درگذار.
سعدی (بوستان).
از او درگذارم عملهای زشت
به انعام خویش آرمش در بهشت.
سعدی (بوستان).
بوالعجب شوریده ام سهوم به رحمت درگذار
سهمگین افتاده ام جرمم به طاعت درپذیر.
سعدی.
- || پیش افتادن. سبقت گرفتن:
به یک تازش از باد تک درگذاشت
دو گوشش گرفت و معلق بداشت.
اسدی (گرشاسب نامه).
- درگذاشتن... به خانه و اطاق وغیره، قرار دادن در.
- در میان گذاشتن، مطرح کردن.
- دم گذاشتن چای، پلو و غیره را، بر آتش نهادن تا بحد لازم بپزد.
- رخت بگذاشتن، مردن. ترک گفتن جائی را.
- روز گذاشتن، سپری کردن روز.
- ریش گذاشتن، نستردن و رها کردن موی ریش تا بلند شود.
- زلف گذاشتن، موی سر را بصورت زلف درآوردن.
- زمین گذاشتن، بر زمین نهادن. ترک کردن. رها کردن.
- زیر گذاشتن... کسی را، عقب انداختن وی.
- زیر و زبر گذاشتن...، معرب ساختن. بالای حروف کتاب حرکات زیر و زبر نهادن.
- سال گذاشتن، سپری کردن. گذراندن:
چنین سال بگذاشتم شصت و پنج
به درویشی وزندگانی و رنج.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 114).
- سر بسر کسی گذاشتن، کسی را آزار دادن با گفتار.
- سر به صحرا و بیابان گذاشتن.
- صِحّه گذاشتن، امضا کردن.
- علامت گذاشتن، نشانه گذاشتن.
- فرمان گذاشتن، امر کردن. دستور دادن. فرمان دادن:
چه دارد به دل نامبردار شاه
چه فرمان گذارد به کار سپاه.
فردوسی.
- فروگذاشتن، رها کردن. واگذاردن. یله کردن: و این خود ملامت دنیاست که برداشت تا غرامت آخرت که فروگذاشت چیست ؟ (تاریخ سیستان). سالاری... فرستاده آید... تا آن دیار که گرفته بودیم ضبط کند... تا خواب نبینند آن دیار را مهمل فرو خواهند گذاشت. (تاریخ بیهقی).
و سیاست و تدبیر ملک فروگذاشت و از همه اطراف خوارج سر برآوردند و مستولی شدند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 42).اما منافقی فرونمیگذاشت. (راحه الصدور راوندی).
مصلحت دید بازداشتنش
روزکی ده فروگذاشتنش.
گردون فروگذاشت هزاران حلی که داشت
صاعی بساخت کز پی عید است درخورش.
خاقانی.
سنت پیشینگان فروگذاشت وبدعت این دبیر برداشت. (تاریخ طبرستان نامه ٔ تنسر).و گوش... از استماع آن مواعظ... کر ساخت تا مساعدت فائق فروگذاشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). مقنعه های خویش در هم بشسته و او را بر روی قلعه (کذا) فروگذاشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). گفت: ایهاالامیر! چون لطف و تشریف روا داشتی مرا اثر کرد هیبت نماند و حاش للّه حرمت اسلام و حمایت جانب مسلمانی فروگذارم و محبوس را برگزینم. (تاریخ ابن اسفندیار). خروارها رسن آنجا بردند و درهم بسته و فروگذاشتند به قعر آن چاه نرسید. (تاریخ طبرستان).
- || اهمال کردن. غفلت ورزیدن. سستی کردن: از مکافات و قضاء حاجت تو هیچ فرونگذارم. (تاریخ طبرستان).
- || از دست دادن: فرصت فرونباید گذاشت. (تاریخ طبرستان).
- || افکندن.انداختن. کشیدن بر:
گر برقعی فرونگذاری بر این جمال
در شهر هرکه کشته شود در ضمان توست.
سعدی.
که برقعی است مرصع به لعل و مروارید
فروگذاشته بر روی شاهدجماش.
سعدی.
- قرار گذاشتن، وقتی را برای انجام کاری یا ملاقاتی معین کردن.
- کار گذاشتن چنانکه دری در کارگاه.
- کِرم گذاشتن، ایجاد کرم.
- کله به کله ٔ کسی گذاشتن....، با او برابری خواستن نمودن.
- کوته گذاشتن (باهاء غیرملفوظ)... سگ، زائیدن او.
- مته به خشخاش گذاشتن، در کاری بینهایت دقت کردن. سختگیری کردن در چیزی مانند حساب و غیره.
- محل نگذاشتن.... به کسی، به او بی اعتنائی کردن.
- منگنه گذاشتن، در فشار گذاشتن کسی یا چیزی را.
- نام گذاشتن، نامیدن چیزی یا کسی را به نام.
- نشانه گذاشتن، علامت نهادن روی چیزی.
- نصفه کاره گذاشتن، کاری را تمام نکردن. نیمه کاره گذاشتن.
- واگذاشتن، سپردن. واگذاردن به:
دایه ٔ دانای تو شد روزگار
نیک و بد خویش بدو واگذار.
نظامی.
- || برکنار داشتن. محفوظ داشتن. به یک سو کردن:
دشمن جان است ترا روزگار
خویشتن از دوستیش واگذار.
نظامی.
- وام گذاشتن، ادا کردن وام. پرداخت دین و بدهی. پرداخت قرض:
میکوش که وام او گذاری
تا بازرهی ز وامداری.
نظامی.
- وسمه گذاشتن، وسمه بر ابرو کشیدن.
- یک وری گذاشتن کلاه و امثال آن.
- امثال:
آفتاب بگذاری راه می افتد، در مورد خط بد به کار می برند، یعنی فلانی بسیار بدخط است. که خط او شبیه حشرات است.
اگر عبداللطیف بگذارد. رجوع به خدا خواسته شود.
خدا خواسته اگر حضرت عباس بگذارد؛ اگر مانعی پیش نیاید کار بر وفق مراد است.
رضای دوست به دست آرو دیگران بگذار.
طاقت مهمان نداشت، خانه به مهمان گذاشت، از مخارج مهمان عاجز بود. از عهده ٔ خرج برنمی آمد.
مرغ تخم گذاشت، شپش رشک گذاشت، سگ کوته گذاشت، در مورد دشواری کار و پیچیدگی امری گفته میشود.


میان

میان. (اِ، ق) وسط هر چیز مانند میان مجلس و میان شهر یا میان باغ و امثال آن. (از انجمن آرا). وسط چیزی. (آنندراج) (غیاث). در مقابل کنار باشد و به عربی وسط گویند. (از برهان). بین. (ترجمان القرآن جرجانی). آن جایی از درون هر سطحی که از کنارهای آن سطح فاصله داشته و دور باشد. هر محلی در داخل سطحی که بعد و دوری آن از کناره های آن سطح تقریباً مساوی بود. به تازی وسط خوانند. (از فرهنگ جهانگیری). || میانه. بین. مابین. وسط و در فاصله ٔ دو چیز یا دو کس، چنانکه میان دو انسان یا میان دو جاندار یا میان دو درخت و دیگر چیز قرار گرفتن: یکی رودی است عظیم، سپیدرود خوانند میان گیلان ببرد و بدریای خزران افتد. (حدود العالم).
بالا چون سرونورسیده، بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بَر.
منجیک.
به شاهی نشیند میان دو شیر
میان شاه و تاج از بر و تخت زیر.
فردوسی.
همی راند تا در میان سه شهر
ز گیتی بر اینگونه جوینده بهر.
فردوسی.
همه زرکانی و سیم سپید
ز سر تا به بن وز میان تا کران.
فرخی.
گیسوی مشکبوی به بر درفکنده بود
موی میانش گم شده اندر میان موی.
عطار.
- امثال:
میان دو سنگ آرد می خواهد. (امثال و حکم دهخدا).
|| بین. مابین. در بین دو یا چند چیز یا کس که در امری و حالتی مشترک یا مجاور باشند:
زش از او پاسخ دهم اندر نهان
زش بپنداری میان مردمان.
رودکی.
یکی شادمانی بد اندر جهان
خنیده میان کهان و مهان.
فردوسی.
به برزو چنین گفت کای پهلوان
سرافرازتر کس میان گوان.
فردوسی.
بداند که میان نیکی و بدی فرق تا کدام جایگاه است. (تاریخ بیهقی). مردم دو اقلیم بزرگ چشم بدان دارند که میان ما دوستی قرار گیرد. (تاریخ بیهقی).
یک چند میان جمع دیوان
تا کور بدم چو دیو رستم.
ناصرخسرو.
برمک از سلیمان پرسید که میان چندین هزار مردم ملک به چه دانست که بنده با خویشتن زهر دارد. (تاریخ برامکه). بعد از آنکه صد و چهل پیغمبر فرستاده بود در میان ایشان. (قصص الانبیاء ص 130). خلاف است میان علماء... (از کشف الاسرار میبدی ج 2 ص 504). میان اتباع او (شیر) دو شکال بودند. (کلیله و دمنه). و قواعد صداقت میان ایشان مستحکمتر شد. (کلیله و دمنه).
میان عالم و جاهل تفاوت این قدر است
که این کشیده عنان باشد آن گسسته مهار.
ظهیر فاریابی (از امثال و حکم دهخدا).
آلت و ادات در میان نبود. (سندبادنامه ص 2).
ز فردا وز دی کس را نشان نیست
که رفت آن از میان وین در میان نیست.
نظامی.
میان دو کس آتش افروختن
نه عقل است و خود درمیان سوختن.
سعدی.
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید.
حافظ.
- از میان برداشتن، کشتن و نابود کردن. از بین بردن. معدوم کردن: اگر او را بی سببی واضح و الزامی فاضح... از میان بردارند متدینی دیگر به جای او بنشیند. (مرزبان نامه ص 84).
- از میان رفتن، از بین رفتن. ناپدید شدن. گم شدن. نابود شدن. معدوم شدن. تلف شدن. محو شدن. برچیده شدن. منقرض گشتن. (از یادداشت مؤلف):
شاید که چشم چشمه بگرید به های های
بر بوستان که سرو بلند از میان برفت.
سعدی.
- به میان، در فاصله. در بین:
به میان قدر و جبر ره راست بجوی
که سوی اهل خرد جبرو قدر درد و عناست.
ناصرخسرو.
به میان قدر و جبر روند اهل خرد
ره دانا به میانه ٔ دو ره خوف و رجاست.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 47).
- در میان آمدن، در بین آمدن. مذکور گشتن. گفته شدن: تا حدیث زلت یاران در میان آمد. (گلستان).
- || میانجی شدن: تا خوارزم شاه در میان آمدی و به شفاعت سخن گفتی و کار راست کردی. (تاریخ بیهقی). من به میان آیم و دل امیر خراسان بر شما به شفاعت و درخواست خوش گردانم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202).
- || پدید گشتن. ظاهر شدن:
چون خیانت در میان آمد و مردم مصلح نماندند آن اعتماد برخاست. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 146).
ز بیداد دارا بجان آمده
دل آزردگی در میان آمده.
نظامی.
- در میان افتادن، میانجی شدن. خود را میانجی ساختن. (یادداشت مؤلف).
- در میان بودن، در بین بودن: بحکم آنکه در میان بودم گفت همچنان است که گفتی. (تاریخ بیهقی). پس از آن ما نیز در میان نبودیم همه فضل او بود. (اسرارالتوحید ص 27).
- || واسطه و رابط بودن: بوسهل را... پیغام دادیم که چون تو در میان کاری من بچه کارم. (تاریخ بیهقی). رجوع به ترکیب بعد شود.
- در میان داشتن، در میان بودن. میانجی ساختن. میانجی کردن: چون افراسیاب را دست در وی نمیرسید مردم را در میان داشتند تا صلح کردند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 38). روی به بلاد هند نهادند [بهرام گور و لشکریان او] و ملک هند معروفان را در میان داشت و صلح کردند و دختر را به زنی به بهرام داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 82).
- در میان نهادن، گفتن. اظهار داشتن. بیان کردن:
با لطف تو در میان نهاده ست
خاقانی امید بی کران را.
خاقانی.
کرده در شب سوی معراجش روان
سر کل با او نهاده در میان.
عطار.
رازی که نهان خواهی با کسی در میان منه.
(گلستان).
بگفت ار نهی با من اندر میان
چو یاران یکدل بکوشم به جان.
سعدی (بوستان).
- امثال:
میان پیغمبرها جرجیس را پیدا کرده.
میان خود و خدا، بینک و بین اﷲ. (از یادداشت مؤلف).
میان عاشق و معشوق رمزهاست بسی
صلاح نیست بداند به غیر دوست کسی.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
میان گوشت و ناخن نمی توان جدائی انداخت، کودکان را از پدر و مادر و خویشان را از پیوندان به آسانی جدا نشاید ساخت. (امثال و حکم دهخدا).
میان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از زمین تا آسمان است.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
میان من و تو، بینی و بینک. (یادداشت مؤلف).
میان من و خدا، بینی و بین اﷲ. (یادداشت مؤلف).
هفت قرآن در میان، این مثل و عبارت تعویذگونه ای است چون «هفت کوه در میان ». (از امثال و حکم دهخدا).
|| درون و داخل و مابین. (ناظم الاطباء). درون. در. اندر. اندرون. تو. توی. (یادداشت مؤلف):
دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.
رودکی.
چو پیش آرند کردارت به محشر
فرومانی چو خر بمیان شلکا.
رودکی.
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش.
رودکی.
ایستاده میان گرمابه
همچو آسغده در میان تنور.
معروفی.
به بگماز بنشست بمیان باغ
بخورد و به یاران بداد او نفاغ.
ابوشکور بلخی.
بر خوان وی اندر میان خانه
هم نان تنک بود و هم ونانه.
دقیقی.
سیاوخش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری میان درع و خوی اندر.
دقیقی.
رویش میان حله ٔ سبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.
عماره.
یکایک بدو گفت پیران همه
که گرگ اندرآمد میان رمه.
فردوسی.
راه بردنش را قیاسی نیست
ورچه اندر میان کرته و خار.
عبداﷲ عارضی (از فرهنگ اسدی ص 465).
بر سنگلاخ دشت فرود آمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار.
فرخی.
چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشه ٔ صدر نشسته. (تاریخ بیهقی). میان برگ گل دینار و درم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). چون به میان سرای برسیدند حاجبان دیگر پذیره آمدند و او را پیش امیر بردند. (تاریخ بیهقی).
دل آتش غصه در میان داشت
آب از مژه در میان شکستم.
خاقانی.
بتی که باغ پر از گل شود به نکهت گل
چو گلبن ار بگشاید میان باغ میان.
کاتبی.
- امثال:
مر آن گرگ را مرگ به در یله
که بی خوردماند میان گله.
(منسوب به فردوسی).
میان بلا بودن به از کنار بلاست. (جامعالتمثیل).
میان کلامتان شکر، چون در میان سخن کسی سخن آرند، ادب را ابتدا بدین جمله کنند. (امثال و حکم دهخدا).
میان دریا گرد می خواهد. (جامعالتمثیل).
|| اثناء. بین در. در متن:
و دوش نامه رسیدم یکی ز خواجه نصیر
میان نامه همه ترف و غوره و غنجال.
ابوالعباس.
|| جوف. داخل:
زنی با جوالی میان پر ز کاه
همی بود پویان میان سپاه.
فردوسی.
تو دانی که دیدن به از آگهیست
میان شنیدن همیشه تهیست.
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).
وی نیز هم بر این رود و میان دل را به ما می نماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 84). باید که وی... میان دل را بما می نماید و صواب و صلاح کارها می گیرد. (تاریخ بیهقی).
شیر رایت باشد آنکو باد دارد در میان.
سنائی.
چون شاهد و شاه بیند از دور
خنده زمیان جان زند صبح.
خاقانی.
صاحبدلی بشنید و گفت ختمش به علت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زبان است و زر در میان جان. (گلستان).
- امثال:
که از میان تهی بانگ می کند خشخاش.
سعدی.
|| کمر، چه از آن انسان باشد و چه حیوان. (از یادداشت مؤلف). کمر و کمرگاه. (ناظم الاطباء). کمر باشد. (فرهنگ جهانگیری). به معنی کمر است زیرا که وسط نام دو طرف بدن است. (از آنندراج) (از غیاث). به معنی کمرگاه هم هست. (برهان). به معنی وسط قد و کمر باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون): کلاسنگی در میان بسته و توبره ای در پشت انداخته. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
بزد بر میان پلاشان گرد
همه مهره ٔ پشت بشکست خرد.
فردوسی.
به گرسیوزاندر چنان بنگرید
که گفتی میانش بخواهد برید.
فردوسی.
بزد بر میانش بدو نیم گشت
دل برزویلا پر از بیم گشت.
فردوسی.
آن کمر باز کن بتا ز میان
زین غم و وسوسه مرا برهان.
فرخی.
چریده دیولاخ آگنده پهلو
به تن فربه میان چون موی لاغر.
عنصری.
ستیزه ٔ بدن عاشقان به ساق و میان
بلای گیسوی دوشیزگان به بش و به یال.
عسجدی.
شاخ سمن بر گلو بسته بود مخنقه
شاخ گل اندر میان بسته بود منطقه.
منوچهری.
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی ونزار و قوی و پهن و دراز.
منوچهری.
عاشقی کو در میان خویش بر بسته ست جان
بسته است از زلف معشوقان کمر شمشیر تنگ.
منوچهری.
فرمود تا مشربهای زرین و سیمین آوردند و آن را در علاقه ٔ ابریشمین کشیدند و بر میان بست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
عشق من از سرین تو دزدیده فربهی
صبر من از میان تو دزدیده لاغری.
قطران.
دست طمع کرد میان ترا
پیش شه و میر دو تا همچودال.
ناصرخسرو.
بند ز من برگرفته اند از این است
کایچ نخمد همی به پیش میانم.
ناصرخسرو.
سرین و سینه ٔ او سخت فربی
میان و گردن او بس نزار است.
مسعودسعد.
مویم چو سیم و روی چو زر شد ز عشق آن
کز سیم و زر ناب میان دارد و کمر.
امیرمعزی.
نخیزد از میان میری که موری هم میان دارد
نیاید از کله شاهی که شاهین هم کله دارد.
مجیر بیلقانی.
دوست با درد وفا خواهم گرفت
تیغدرخورد میان خواهم گزید.
خاقانی.
آن لعل را برشته ٔ مریم که درکشید؟
از سوزن مسیح که شکل میان اوست.
خاقانی (دیوان ص 170).
رای او چون میان معشوق است
کوهی از موی از آن درآویزد.
خاقانی.
غیرت از آن پرده میانش گرفت
حیرت از آن گوشه عنانش گرفت.
نظامی.
آسمان کآفتاب ازو اثریست
بر میان تو کمترین کمریست.
نظامی.
میانت گوئیارمزی است غیبی
که از سر ضمیر آید نهان تر.
بهأولد.
نتابد همی تار مویش میان
که را دیده ای چون میانش میانی ؟
بهأولد.
ازاری از گلیم بر میان بند و توبره ای پر جوز بر گردن آویز و به بازار بیرون شو. (تذکرهالاولیاء عطار). نقل است که مرتضی رضی اﷲ عنه در بصره آمد، مهار شتر بر میان بسته سه روز آنجا بود. (تذکره الاولیاء عطار).
از تو تا با کنار ماند دلم
بی تو چون موی از میان توام.
عطار.
در میانش خنجری دید آن لعین
پس بگفت اندر میانت چیست این.
مولوی.
تو سرو دیده ای که کمر بست بر میان
یا ماه چارده که بسر بر نهد کلاه ؟
سعدی.
صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر
بینم که دست من چو کمر در میان تست.
سعدی.
چه لطیف است قبا بر تن چون سرو روانت
آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت.
سعدی (غزلیات).
زری که روی من از هجر او زراندوداست
به رغم من همه در سیمگون میان افکند.
سراج الدین.
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقه ای است که هیچ آفریده نگشاده ست.
حافظ.
شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد
بنده ٔ طلعت آن باش که آنی دارد.
حافظ.
آبی که بسته اند به دلها دهان تست
نقدی که آن به دست نیاید میان تست.
بابافغانی.
می توان گفت رگ ابر میانی که تراست
نازکی بس که از آن موی کمر می بارید.
ملاقاسم مشهدی.
دهان یار به یاقوت سفته می ماند
میان او به حدیث نگفته می ماند.
محمداسحاق شوکت.
- جان برمیان، مهیای جانبازی. (یادداشت مؤلف):
ای لب و خالت بهم طوطی و هندوستان
پیش جمالت منم هندوی جان برمیان.
خاقانی (دیوان ص 331).
عقل جان برمیان بخدمت تو
می شتابد به هر مکان که توئی.
خاقانی.
ای عاشق جان برمیان با دوست نه جان در میان
نقش زر سودائیان با عشق خوبان تازه کن.
خاقانی.
- جان بر میان بستن یا جان در میان بربستن، آماده ٔ جانبازی و فداکاری شدن: پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد... از بهر ما جان را بر میان بست. (تاریخ بیهقی). مهربانتر از مادر بودم و جان بر میان بستم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 49).
دوستی کو تا بجان دربستمی
پیش او جان رامیان در بستمی.
خاقانی.
از همه عالم شده ام بر کران
بسته به سودای تو جان بر میان.
خاقانی.
به جستجوی تو جان بر میان جان بندم
مگر وصال ترا یابم و نمی یابم.
خاقانی.
- میان بر بستن به چیزی (یا بهر) (یا برای) (یا از پی) چیزی یا امری، آماده ٔ انجام آن شدن. مهیا گشتن:
نیاید چنین کارش از تو پسند
میان را بخون ریختن برمبند.
فردوسی.
- میان بر میان هم بستن، کمربند برکمربند هم بستن. کمر یکدیگر را گرفتن. یکدیگر را یاری دادن:
چون پل ز سیل حادثه از جا نمی روند
جمعی که بسته اند میان بر میان هم.
صائب تبریزی.
- میان بستن. رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود.
- میان دربستن، میان بستن. کمر بستن. کنایه از آماده ٔ خدمت شدن:
آن هنرمند جوانی که چو دربست میان
فلک پیر گشاید پی دیدنش کمر.
سنائی.
تنم چون سایه ٔ موی است و دل چون دیده ٔ موران
ز هجر غالیه موئی که چون موران میان دارد.
عمعق.
به آسمان شکنی آه من میان دربست
مراد آه تویی در کنار آه نهم.
خاقانی.
دل به سودای بتان در بسته ام
بت پرستی را میان دربسته ام.
خاقانی.
نامرادی را بجان دربسته ام
خدمت غم را میان دربسته ام.
خاقانی.
پیر چون دید میهمان برجست
بپرستشگری میان دربست.
نظامی.
میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد.
نظامی.
خدایگانا آن دم که فتح در صف تو
میان چو نیزه گه کارزار دربندد.
سیف اسفرنگ.
|| آنچه از جنس دوال و جز آن که گرد کمر بندند. میان بند. کمر. کمربند. مِنطَقَه. (یادداشت مؤلف):
سپه را دو فرسنگ بد در میان
گشادن نیارست یک تن میان.
فردوسی.
بتی که باغ پر از گل شود به نکهت گل
چو گلبن ار بگشاید میان باغ میان.
کاتبی.
|| نیام شمشیر و غلاف کارد و خنجر و جز آن. (ناظم الاطباء). غلاف خنجر و کارد و شمشیر که به نیام مشهور است. همان نیام و میان مقلوبند. (انجمن آرا). غلاف کارد و شمشیر و جز آن که سلاح در میان آن می باشد پس بدین معنی نیام قلب این بود و لهذا درمیان کردن و در نیام کردن به یک معنی مستعمل می شود. (آنندراج). از معنی کمر، غلاف تیغ و غیره را گویند چرا که سلاح در میان آن می ماند. (غیاث). به معنی غلاف کارد و خنجر و غیره است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). غلاف کارد و خنجر و شمشیر و مانند آن را نیز گفته اند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری):
یکی تیغ تیز از میان برکشید
سراسر دل نامور بردرید.
فردوسی.
چو از دور گرد سپه را بدید (گیو)
بزد دست و تیغ از میان برکشید.
فردوسی.
چو خسرو دل و زور او را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید.
فردوسی.
شاهی که رخش او را دولت بود دلیل
شاهی که تیغ او را نصرت بود میان.
مسعودسعد.
چون زبانم گرفت خونریزی
همچو شمشیر در میان کردم.
مولوی.
|| (اصطلاح نظامی) قلب. قلب جیش. قلب لشکر. (ازیادداشت مؤلف):
ز بر بربیامد سوی تازیان
یکی لشکری بی کران و میان.
فردوسی.
سپه را میان و کرانه نبود
همان بخت دارا جوانه نبود.
فردوسی.
به هر کنج بر سیصد استاده بود
میان در سیاووش آزاده بود.
فردوسی.
|| (اصطلاح عرفانی) نزد صوفیه عبارت از وجود سالک است وقتی که دیگر حجاب نمانده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || دل. (یادداشت مؤلف). ضمیر.درون. اندرون آدمی:
در میان آتشی وندر میانت آتشست
آب را چندین همی از بیم آتش چون مزی.
ناصرخسرو.
خیره چه گویی تو که بادیست این
در شکم و پشت و میانم روان.
ناصرخسرو.
|| خلال. (ملخص اللغات حسن خطیب) (دهار). خُلَل. (دهار). حین. اثنا. وسط. بحبوحه، در خلال. در اثنای. (یادداشت مؤلف). میانه و وسط در معنویات، چنانکه اثنای سخن گفتن یا کار کردن:
- امثال:
میان جنگ شرح می پرسد. (امثال و حکم دهخدا).
میان دعوا حلوا خیر نمی کنند. (امثال و حکم دهخدا).
میان دعوا نرخ معین می کند، با زیرکی در حالی که مطلب متنازع فیه است از خصم اقرار می طلبد. (امثال و حکم دهخدا).
میان معرکه و خرخاری ! (امثال و حکم دهخدا).
میان عرصات و خربگیری. میان این هیر و ویر بیا زیر ابروم را بگیر. (یادداشت مؤلف).
|| حضور. پیش. نزد. || مابین. بین (در آرا، در عقاید، در نظریات): در منظومه ٔ شمسی میان علما اختلاف است. (از یادداشت مؤلف). || فاصله ٔ زمانی بین دو امر. (یادداشت مؤلف): امیر محمود میان دو نماز از خواب برخاست و نماز پیشین بکرد. (تاریخ بیهقی). بعد از آنکه صد و چهل پیغمبر فرستاده بود در میان ایشان و میان موسی و میان داود چهارصد و هفت سال بود این بود قصه ٔ یوشع که یاد کرده شد. (قصص الانبیاء ص 130). || حد فاصل میان دو چیز یا دو جای فروتر وبرتر، مانند میان زمین و هوا. یا میان زمین و آسمان. (یادداشت لغت نامه): سپاس مر ایزد را که آفریدگار زمین و آسمان است و آفریدگار هرچه اندر این دو میان است. (هدایه المتعلمین ربیعبن احمد اخوینی). || مرز. فاصله. سرحد. حد فاصل بین دوجا. || فاصله ٔ مکانی. بعد. دوری. بون. میانه. (یادداشت مؤلف). بین. فاصله: و میانشان [میان کمرنیا و مصیصه] چهارفرسنگ است. (حدود العالم). و نزدیک او قلعه ٔ دیگری است میانشان فرسنگی سخت استوار. (حدود العالم).
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
که پهنای دشت ازدر جنگ بود.
فردوسی.
سپه را دوفرسنگ بد در میان
گشادن نیارست یک تن میان.
فردوسی.
تا آخر به صلح قرار دادند و... مقرر داشتند که هیرمند در میان باشد. (تاریخ سیستان). بر وی نیست که به تکلف خاک به میان مویها رساند. (کشف الاسرار میبدی ج 2 ص 521)... و میان این موضع و حضرت بغداد. مسافت تمام نشان می دهد. (کلیله و دمنه ص 20 چ مینوی) (کلیله و دمنه). شوار، دو کوکب است روشن بر طرف دنب عقرب، میان ایشان مقدار بدستی است. (جهان دانش). || حد فاصل میان دو امر معنوی، چنانکه مرگ و زندگی، وجود و عدم، نیکی و بدی:
میان خواجه و تو و میان خواجه و من
تفاوت است چنان چون میان زر و گمست.
فرخی.
|| حد وسط. اعتدال. میانه. میانه روی. نه افراط و نه تفریط. || نقطه. محل. جا. مکان. جای. || نقطه ای که درست در وسط چیزی یا جایی قرار گرفته و فاصله ٔ آن با محیط و یا اضلاع، برابر باشد، چنانکه میان دایره و کثیرالاضلاع منتظم. (از یادداشت لغت نامه). مرکز. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). وسط و آن جایی که دوری آن نسبت به دو سر چیزی برابر باشد. (ناظم الاطباء): این خطها که از میان دائره ٔ فلک برآید و بر میان این بخش [یعنی وتر] بگذرد بر پهنای وی آن را سهام خوانده اند یعنی تیرها. (نوروزنامه).
- میان دل، سویدا. (یادداشت مؤلف).
|| جمع. گروه. جماعت، میان جمع و در میان جمع، بر سر جمع. در جمع: صدهزار دشنام احمد را در میان جمع کرد. (تاریخ بیهقی). جوانی درآمد و گفت در این میان کسی هست که زبان پارسی بداند. (گلستان). || اشتراک. هنبازی. انبازی.
- در میان نهادن چیزی، دیگری یا دیگران را در تمتع از آن با خود شریک کردن. مشترک ساختن که هر کس از آن سهمی برد. (یادداشت مؤلف):
چنین گفت موبد به پیش گروه
به مزدک که ای مرد دانش پژوه
یکی دین نو ساختی پرزیان
نهادی زن و خواسته در میان.
فردوسی.
همی دیو پیچد سر بخردان
بباید نهاد این دو اندر میان.
فردوسی.
|| فرق. تفاوت.فاصله. اختلاف:
گلی لیکن ز تو تا سرخ گل چندان میان باشد
که از قدر بلند شاه تا هفت آسمان باشد.
فرخی.

میان. [م َی ْ یا] (ع ص) بسیار دروغگوی. (ناظم الاطباء). دروغگوی. (منتهی الارب).

میان. (اِ) مخفف همیان نیز آمده است. (انجمن آرا) (آنندراج). همیان و کیسه ٔ زر. (ناظم الاطباء). همیان را گویند. (فرهنگ جهانگیری). به معنی همیان نیز آمده است و آن کیسه ای باشد طولانی که زر در آن کنند و بر کمر بندند. (برهان). کمر همیان مانند: بیست دینار در میان عباس بود ابوالیسر آن بگشاد و او را اسیر کرد و پیش پیغمبر علیه السلام برد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). قوت و قوتش به آخر آمده درمی چند در میان داشت (گلستان).

فرهنگ فارسی هوشیار

میان

وسط هر چیز مانند میان مجلس و شهر و یا میان باغ و امثال آن


گذاشتن

نهادن، قرار دادن، وضع کردن

فرهنگ عمید

میان

وسط،
درون، داخل،
(زیست‌شناسی) [قدیمی] کمر،
[قدیمی] کمربند،
[قدیمی] غلاف،
* میان بستن: (مصدر لازم) [قدیمی]
کمربند بستن،
[مجاز] آماده شدن برای کاری،


گذاشتن

گذاردن

مترادف و متضاد زبان فارسی

گذاشتن

نهادن، هشتن، قراردادن، وضع کردن، جادادن، رها کردن، ول کردن، اجازه‌دادن، رخصت‌دادن، باقی‌گذاشتن، بجاگذاشتن

معادل ابجد

در میان گذاشتن

1776

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری